غير مصنف

علوان، بِتهُوون موسیقی اهواز

متحیر در کنارش بر زمین زانو زد، انگار تمام حرف دل‌ جمع توی جمله‌های او خلاصه شده بود چون وقتی گفت، همه گریه شدند: «چه کردی علوان؟ ترکیب برگ نخل و حلبی و چوب و دُم اسب که نباید اینقدر آشوبمان کند پسرم!»

هر روز دُم اسب‌ها کوتاه‌تر می‌شد و مردان روستای عبدالخان، کلافه! «چه کسی این بلا را سر این زبان‌بسته‌ها آورده؟» شیخ ردایش را جمع کرد و دستی به سر اسب دم‌کوتاه کشید: «نیت دزدی نداشته؛ مطمئنم!» همه با تعجب به هم زل زدند. انگار شیخ شوخی‌اش گرفته بود! نفس‌ها به شماره افتاد و سرها مدام می‌چرخید: «اینطور که نمی‌شود شیخ، باید یک تصمیم جدی بگیریم؛ نه؟»

شیخ سرش را چندبار به نشان تایید تکان داد و پلک‌هایش را به زمین دوخت: «سِحر است! ساحری پیدا شده که دم اسب‌ها را می‌بُرد تا جادویمان کند! بروید و إن یکاد بخوانید تا ببینم کسی پیدا می‌شود باطلش کند یا نه.» اما شیخ نمیدانست که این ساحر کوچک، علوان الشویع است، همان نوجوان روستای خودشان که یک حزن غریب، ناگهان او را به جادوگری بزرگ تبدیل کرد! جادوگری که برای نشان دادن جادویش به دم اسب نیاز داشت و هیچ‌کس نمی‌توانست باطلش کند!

علوان پشت به جمعیت و رو به نخلستان دوید؛ اسم ساحر را دوست نداشت و این بغض بر دل کوچکش سنگین بود اما باید برای ترجمه‌ی حرف‌های روحش راهی پیدا می‌کرد، آن هم راهی غیر از زبان و خط و کلمه! دشداشه‌‌اش از شوری رگه‌های عرق مثل چوب روی تنش خشک شده بود؛ با آستین عرق پیشانی‌اش را گرفت و روی قوطی‌ حلبی خم شد: «باید صدا بدهد علوان، باید!» دخترک همسایه با ناخن‌های حنابسته میان نخلستان سرک کشید، فهمیده بود که این آتش‌ها از گور علوان بلند می‌شود اما آنقدر شعر‌ خواندنش را دوست داشت که دلش نمی‌آمد بدش را به شیخ بگوید و از چشم‌ها بیندازدش.

علوان، تیزپا از نخل بالا رفت و بعد از ورانداز برگ‌ها چندتا از بهترین‌هایشان را چید و دوباره روی حلبی مچاله شد؛ چوب‌ها و برگ‌ها میان فرزی انگشت‌هایش توی هم می‌خزید و جابه‌جا می‌شد و تقلا و تقلا و تقلا؛ تا اینکه بالاخره آن کیسه‌ی جادویی موی اسب‌ها کار خودش را کرد و حلبی صدا داد! دخترک خودش را عقب کشید و انگشت گزید اما علوان بی‌تفاوت به تمام کائناتی که او را در آن جغرافیای کوچک احاطه کرده بودند، شناور در حسی بین لذت و ترس، امواج نغمه‌های داوودی‌اش را در هوا ترکاند، ناگهان دنیا آرام گرفت و نخلستان، در آغوش گرم نُت‌هایِ عجیب‌ِ موسیقیِ تازه متولد شده به خود لرزید!

دُم اسب‌ها بلند و فنجان‌ها دوباره قهوه شد و همه یادشان رفت که یک روزهایی دور هم جمع شده بودند تا برای ساحری که میخواسته جادویشان کند خط‌ونشان بکشند. علوان هر روز به نخلستان پناه می‌بُرد و هم‌آغوش با سازِ دست‌ساختش ربابه، روحش را در فراز و فرود شعرهایی که بوی حماسه میداد از رنج‌های دنیا می‌تکاند اما این جادو آنقدر قوی بود که ناخواسته دور خیالِ تمام اهالی روستا دست انداخت و مثل موجوداتی هیپنوتیزم شده به جست‌وجوی این نغمه، قدم‌هایشان را بیتاب کرد.

مضیف پر از چشم بود! چشم‌هایی که بین ساز عجیب علوان و دهانش در اضطراب می‌رقصید. شیخ که اشک‌ توی چشم‌هایش جوانه زده بود، دستی به سر علوان کشید و با آن همه بزرگی که در چشم قوم و خویش داشت، متحیر در کنارش بر زمین زانو زد، انگار تمام حرف دل‌ جمع توی جمله‌های او خلاصه شده بود چون وقتی گفت، همه گریه شدند: «چه کردی علوان؟ ترکیب برگ نخل و حلبی و چوب و دُم اسب که نباید اینقدر آشوبمان کند پسرم!»

شاید علوان وقتی که داشت لحن‌های حیاوی، البنیه، العربیه و الشریفیه را حوالی سال‌های یک هزار و دویست و چندِ هجری شمسی و در روستایشان توی هم می‌ریخت و با ربابه‌ی دست‌ساختش آوازی از جنس فطرت میساخت نمیدانست روزی بتهوون اهواز  و علوانیه‌اش ثبت ملی می‌شود.

شاید حتی اگر این روزها را هم نشانش می‌دادند باورش نمیشد که مردمِ نه روستا و شهر و استان که جهان، آنقدر برای این سبک ابداعی از موسیقی‌اش که تلفیق زمین و آسمان است سر و دست بشکنند و تا امارات و عراق و بحرین و کویت همه آن را به احترامش علوانیه بنامند، علوانیه‌ی اهوازی.

یحیی جابری، خواننده و رئیس خانه موسیقی ملی عراق در یکی از مقاله‌هایش در مجله الحیات_چاپ کشور سوریه_ درباره آشنایی با علوانیه‌ی علوان الشویع گفته: «من برای تحصیل در سوریه بودم. عده‌ای از دانشجویان اهوازی نغمه‌ای را می‌خواندند که برای من خیلی زیبا بود اما شبیه هیچ یک از الحان کشور عراق و حتی دیگر کشورهای عربی نبود. از آن‌ها پرسیدم این چه لحنی است؟ آن‌ها گفتند این لحنی به نام علوانی است که به نام سازنده آن علوان، معروف شده است.»

حالا سال‌هاست که علوان الشویع در خوابگاه ابدی‌اش در بهشت‌آباد قدیم اهواز آرام گرفته است اما سبک علوانیه‌ی او که در آن، مردمان را با اشعاری حماسی و اخلاقی به شجاعت، کرم، صبر، گذشت، صله رحم، پیکار با ظالم و دفاع از مظلوم دعوت می‌کرد هنوز بر دل‌ها چنگ می‌اندازد. اصلا مگر فرقی هم می‌کند کلمات عربی این پیر را متوجه شویم یا نه؟ جادوی ربابه‌ی او حتی کسانی را که به زبان عرب آشنایی ندارند مسحور می‌کند! تنها کافیست دقایقی روحشان را در علوانیه رها کنند، آنگاه مثل شیخ کنار مزار این هنرمند عرب اهواز ی به ادب زانو خواهند زد که: «چه کردی علوان؟ ترکیب برگ نخل و حلبی و چوب و دُم اسب که نباید اینقدر آشوبمان کند پیرمرد!»

نویسنده: حنان سالمی

موضوعات ذات صلة

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *

دکمه بازگشت به بالا