
اهواز در محاصره خاک و فراموشی؛ بحران زیستمحیطی یا جنایت دولتی؟
اهواز دیگر نفس نمیکشد. روزگاری خاستگاه رودها و نخلها و طلای سیاه بود، امروز اما زیر لایهای ضخیم از گردوغبار و بیتوجهی مدفون شده است؛ جایی که سرفه به صدای غالب شهر بدل شده و خاک، سهم هر روزه مردم است.
در شهرهایی چون ماهشهر، خرمشهر، آبادان و اهواز، دیگر آسمانی برای دیدن نمانده و هوا به سلاحی بیصدا بدل شده است. کودکان با سرفه از خواب میپرند، پیران در خانهها حبس شدهاند، و بیماران در صف اکسیژن، منتظر معجزهای از دولتی هستند که تنها نظارهگر است.
ریزش مداوم ذرات معلق به زمین اهواز شاید در ظاهر یک پدیدهی اقلیمی باشد، اما در باطن آن، سالها بیبرنامگی، تخریب محیطزیست، و نبود اراده سیاسی برای مهار بحران نهفته است. سیاستهای توسعهطلبانه در بالادست رودخانهها، سدسازی بیرویه، انتقال آب به مناطق مرکزی، و خشکاندن تالابها، همه در کنار بیتوجهی به منشأ خارجی گردوغبار، دست به دست هم دادهاند تا این استان به «پایتخت ریزگردها» بدل شود.
از کمربند سبز گرفته تا طرحهای ضربتی مقابله با ریزگرد، از همکاری با کشورهای همسایه تا وعده مهار کانونهای بحران، هیچیک به سرانجام نرسیدهاند. آنچه مانده، خاک است و مرگ تدریجی مردمانی که صدایشان شنیده نمیشود.
این بحران، دیگر تنها یک چالش زیستمحیطی نیست؛ بلکه به یک فاجعه انسانی بدل شده است. فاجعهای که در سکوت مسئولان، عادیسازی میشود و رسانههای دولتی با بیتفاوتی از کنار آن عبور میکنند.
در سالهای اخیر، هرگاه مردم اهواز لب به اعتراض گشودند، با انگ امنیتی مواجه شدند. اما سؤال اینجاست: مگر نفس کشیدن، آب آشامیدنی، و هوای پاک مطالبهای امنیتی است؟ یا اینکه مطالبهای بنیادین برای زیستن؟
در جهانی که محیطزیست به یکی از ارکان توسعه پایدار بدل شده، سرزمینی مانند اهواز که با انبوه منابع نفتی، گازی و کشاورزی شناخته میشود، سزاوار چنین مرگی خاموش نیست. مرگی که به نام طبیعت، اما به دست بیتدبیری انسانها رقم خورده است.
خاک زبان ندارد، اما اهواز فریاد میزند؛ فریادی که نه فقط برای نجات یک استان، بلکه برای احیای مسئولیت، وجدان و آیندهای است که هر روز بیشتر در غبار فرو میرود.
یا باید اقدامی مؤثر و شفاف صورت گیرد، یا دولت باید به مرگ تدریجی این سرزمین اعتراف کند؛ چرا که دیگر نمیتوان بحران را با وعده و گزارش پوشاند.