روایت تکان دهنده یک زن بلوچ از آزارهای جنسی در«ون گشت ارشاد» در تهران
الهه اجباری، چندسالی بود که برای تحصیل روانشناسی در دانشگاه تهران از بلوچستان به پایتخت آمده بود. در گرماگرم اعتراضات پس جانباختن مهسا امینی، در تهران ربوده شد.
چهار روزی را در اسارت گذراند و مورد آزار جنسی قرار گرفت و تحقیر شد. او که دیگر نتوانست به «زندگی عادی» باز گردد، پس از آزادی ترک وطن کرد.
در آستانه سالروز جانباختن مهسا امینی و آغاز جنبش «زن، زندگی، آزادی» ، بهار ماکوئی، خبرنگار فرانس ۲۴ با الهه اجباری سخن گفته و روایتی تکاندهنده از اسارت و مبارزه او، اعتراضات و حال و هوای آن روزهای تهران بیان کرده است.
الهه اجباری درباره دلیل خود برای پیوستن به جرگه معترضان میگوید: «مهسا امینی هم مثل من ۲۲ ساله بود و از شهرستان آمده بود. من در بلوچستان بزرگ شدم. مرگ او خشم مرا برافروخت. بلافاصله با او همذاتپنداری کردم و احساس کردم که باید دست به اعتراض بزنم.»
وی افزود: «زندگی من در تهران به اندازه کافی سخت بود، با این همه نسبت به بلوچستان احساس امنیت بیشتری میکردم. این که فهمیدم چنین اتفاقی [جان باختن مهسا امینی در بازداشتگاه پلیس امنیت اخلاقی] در تهران نیز روی میدهد، برایم بسیار وحشتناک بود.»
او درباره زندگی خود در بلوچستان میگوید: «۱۶ ساله بودم که برغم عدم رضایت ازدواج کردم. اما به محض این که توانستم، خود را از آن زندگی بیرون کشیدم. بدون اطلاع شوهرم، خودم را برای کنکور آماده کردم و در رشته روانشناسی دانشگاه تهران پذیرفته شدم. سپس به پایتخت گریختم. او خیلی تلاش کرد که من را بازگداند، اما به کمک وکلایی که در دانشگاه با آنها آشنا شدم، توانستم خودم را از دست او رها سازم و پس از سه سال طلاق گرفتم».
آنقدر عصبانی بودم که حجابم را کنار گذاشتم. وی میگوید: «وقتی آمدم تا در تهران زندگی کنم، فکر میکردم در آنجا زنان و مردان از حقوق یکسانی برخوردارند و در نتیجه زندگی آسانتر خواهد بود. همه بدبختیهایم را به گردن خانواده بسیار سنتیام میانداختم. اما به صورت دردآوری متوجه شدم که این سیستم است که میخواهد جامعه ما چنین باشد. دستور از بالا صادر شده است.»
خانم اجباری درباره حال و هوای تهران در نخستین روزهای اعتراضات میگوید: «پس از جانباختن مهسا امینی و نخستین اعتراضات، شهر به محاصره نیروهای امنیتی درآمد. مردان مسلح در همهجا به ویژه در ورودیها و خروجیهای مترو دیده میشدند. من دیگر حجاب نداشتم، حتی روسریم را روی دوشم هم نمیانداختم و آن را در کیف میگذاشتم. یک بار ماموری به من تذکر داد و تا به خود آمدم دیدم دارم به او فحش میدهم. ما بینهایت خشمگین بودیم و حتی در حضور مردان مسلح فریاد “زن، زندگی، آزادی” سر میدادیم.»
در یکی از تظاهرات در مرکز تهران بود که جلوی من گاز اشکآور زند. سرم را چرخاندم و دیدم مامورین دختری هم سن و سال من را به زمین انداختهاند. خونم به جوش آمد و بدون لحظهای درنگ خودم را بین او ماموران پلیس انداختم. با ضربه شدیدی نقش بر زمین شدم. سه پسر که نمیدانم ناگهان از کجا پیدایشان شد، آمدند و خود را برادران من جا زدند. آنها ماموران پلیس را متقاعد کردند و من را از آن جا بیرون کشیدند. مامور به آنها گفت: “این فاحشه را از جلوی چشمم دور کنید.
پسرها من را به یک خیابان فرعی بردند و سیگاری روشن کردند تا اثر گاز اشکآور را از چشمانم از بین ببرند و کمی هم نوشیدنی به من دادند. این نخستین باری بود که مردان از من مراقبت میکردند. حس میکردم که آنها نیز مثل من غمگینند.
او با یادآوری شرایط زنان در زادگاهش میگوید: «در بلوچستان زنان حتی غذا را هم با مردان در یک اتاق نمیخورند. من همیشه به تنهایی در آشپزخانه غذا میخوردم. از تلفن و تماشای شبکههای ماهوارهای محروم بودم. در کنار خانواده هم چون درس میخواندم و طلاق گرفته بودم، همیشه شرمنده بودم.
در تهران، از راه تدریس زبان به نوجوانان پول درمیآوردم و بعضی وقتها هم در خیابان و میدان انقلاب دستفروشی میکردم.
الهه اجباری درمورد روز ربوده شدنش میگوید: «روز ۱۴ آذر (۵ دسامبر) بود و از تدریسم در منطقه تهران پارس باز میگشتم که چند مرد مرا به داخل یک ون انداختند. تا به امروز هم نفهمیدم آنها که بودند. آنها مرا جایی که هنوز هم نمیدانم دقیقا کجا بود حبس کردند. لباسهایم را درآوردند و موهایم را کوتاه کردند. آنها رنگ تیره پوستم را مسخره میکردند و چون بلوچ بودم به من توهین میکردند.»
آنها درک نمیکردند که یک دختر بلوچ چگونه توانسته از شهرش بگریزد و به تنهایی در پایتخت زندگی کند. به من مظنون بودند که از گروههای مختلف پول میگیرم.
آنها مرا متهم میکردند که به نمایندگی از معترضان بلوچ و مولوی عبدالحمید در تهران فعالیت میکنم. من هم در صورتشان خندیدم و پاسخ دادم که “نمیدانستم بلوچها انقدر پیشرفت کردند که یک زن را برای این که صدایشان باشد انتخاب کردند. آن موقع بود که مرا کتک زدند. بدنم را لمس میکردند و میگفتند: تو این را دوست داری. تو میگویی زن، زندگی، آزادی. تو میخواهی برهنه شوی. مگر این شعارت نیست؟ پس تو این را دوست داری. باید از ما متشکر باشی. آنها مدام به من میگفتند که من را نمیکشند اما به بلوچستان بازمیگردانند تا عموهایم به حسابم برسند.
پس از چهار روز مرا در یک خیابان رها کردند. در طول این مدت دوستانم نگران من شده، به جستجوی من به سردخانهها رفته و رسانهها را از ناپدید شدنم مطلع کرده بودند.
بعد از آن واقعه سعی کردم به زندگی عادیم بازگردم، اما نشد. دانشآموزانم یکی پس از دیگری کلاسهایشان را با من لغو کردند. صاحبخانهام از من خواست که آپارتمان را تخلیه کنم. نمیدانم از روی ترسشان بود یا واقعا تحت فشار بودند. پولهایم را جمع کردم، به فرودگاه رفتم و عازم ترکیه شدم. نمیدانستم از پس زندگی برخواهم آمد یا نه.
وقتی به گذشته نگاه میکنم، میفهمم که مردانی که مرا بازداشت کردند، میدانستند که هستم. من یک فعال حقوق زنان هستم و پیشتر نیز در سال ۱۳۹۹ (۲۰۲۰) به دلیل تلاش برای جلوگیری از ازدواج کودکان در ایران و همچنین پستهایم در اینستاگرام دو ماه را به اتهام «تبلیغ علیه نظام» در زندان اوین گذرانده بودم.
خوشبختانه توانستم به ترکیه بروم و اکنون در یکی از کشورهای اروپایی زندگی میکنم. در خارج از کشور با افرادی آشنا شدم که مرا بهتر درک میکنند چون حتی در تهران هم بقیه هم سن و سالانم نمیفهمیدند که من در زندگی چه کشیدهام.
من به یک روانشناس مراجعه میکنم و این خیلی کمکم کرده است. اما امروز همچنان وقتی یک ون را در جایی میبینم، میترسم.
منبع: یورو نیوز